
حالات آیت الله حسن صافی اصفهانی (ره)
قلم بی تابی می کند که به پاس بیش از نیم قرن خدمات علمی به علمداران علم و طالبان آن و رشحات قدوسی به قدیسان و سالکان راه قدس و مربی گری جسم وجان این فرزند پریشان احوال، جلوه ای از جلوات وجودی این نادره ی دوران و دریای خروشان را به وصف بنشاند، نه این قلم که قلم آفرینش هم بی تاب اوست.
وصاف او قلم قادر متعادل است که برهمه چیز قدیر است «یرفع الله الذین آمنوا منکم والذین اوتوا العلم درجات»[۱] و عالمیان از چند و چون این درجات بیگانه اند جز او و من عنده علم الکتاب[۲] .
درفقدان پدری سینه ام سوخته است که عظمت روح و عطوفت قلب و عزت نفس او مرا واله و شیدایش کرده بود. انگار همین دیروز بود که بر بالین نازنینش نشسته بودم و دست در دستان آن ماه جبین می دادم و لطافت را در جان احساس می کردم.
ای پدر! به یاد می آورم روزهایی را که بر بالین بیمارم می آمدی و من همه ی درد و رنج ها را فراموش می کردم. آن دم که دست نوازش و تفقدت را بر پیشانیم می گذاشتی، گویی که فرشتگان آسمانها به رویم سایه افکندند. چون به من نگاه می کردی مرا در زیر این نگاه از باده ی لطف و مهربانی خود سرمست می کردی.
آن گاه که مرا پند می دادی، سخنت ندای فرشته ای بود که یک ذره نامهربانی در آن دیده نمی شد.
زبانت اقامت گاه زیبای زیباترین کلمات بود.
نغمات دلنشین قرآن خواندنت چنان بود، که گویی آواز منادیان حق را می شنیدم که بر آسمان دلم سرودهای خدایی را زمزمه می کردند، آن چنان روحبخش بود که خستگان به شنیدن آن نغمات، آرام می گرفتند.
سوز و گدازها و زمزمه های سحرگاهان تو، ارکان واهمه را در من که مانند معابد کهنه مملو از بتهای مجهول بود، درهم می شکست و حقیقت خدایی را جهت پرستش عریان می ساخت.
نمازت را که می دیدم با آن دل پاکت که حرم خدا بود[۳] ، قیام و قعودت را، خضوعت را، به خاک افتادنت را درمقابل معبودی که از او بودی و به او بودی و به سوی او «اللهم إن هذا منک و بک و إلیک» انگار که افق های تیره ی جهل وبی خبری من روشن می شد و جهان چون آینه برایم جلا می یافت.
به درگاه می ایستادم تا ورودت را به آن خانه ی محقر ببینم، جلالت را و جمالت را و حتی آن عصایی که تکیه گاه کوهی عظیم از علم و معرفت، وقار و سکینه بود و با تو تسبیح و تهلیل هم نوا بود.
نزولت به منزل، نهرهای رحمت الهی را در زمین دلم جاری می کرد و شجر حیاتم دوباره شکوفا می شد.
ای پدر! تو سالک عالم و عارف کامل بودی و از دیار قطب دایره ی امکان امام زمان[۴] اما، خود را بیگانه ی محض می نمایاندی و هرگز ازخود، دم نزدی و به نفع دنیای خویش قدمی برنداشتی، آن چنان که مدعیان دروغین ارتباط و سلوک در تب و تاب آن هستند.
لبخند تمسخرآمیز تو را به این دار بی مقدار می دیدم، با همه ی جلال و شکوهش، و شاگردان نازپرورده ی خود را انذار می کردی که نو عروس پرناز و نیاز دنیا را برای هوسبازان و هوسرانان آن بگذارید و بگذارید و از آن فقط به حد کفاف برچینید « الدنیا دار منی لها الفناء و لاهلها منها الجلاء و هی حلوة خضرة فارتحلوا عنها باحسن ما بحضرتکم من الزاد و لاتسئلوا فیها فوق الکفاف [۵]»
در مسند ریاست و زعامت و مرجعیت که بودی، این تو نبودی، که پیکر فرتوت و بی جان بود « صحبوا الدنیا بابدان ارواحها معلقة بالمحل الاعلی[۶] » اما تو در مبدأ اعلی با نیکان برگزیده ی این عالم دم ساز و همراز بودی.
مسجد و محراب جامع اصفهان، هنوز هم بوی عطر پاک قدمهای تو را می دهد.
ای قامت بلند معرفت و ای قامت قله ی عرفان، تو تا واپسین لحظات زندگی نماز می خواندی و انذار می کردی، و با ذکر و وردهای مداوم در حضور بودی و با ناله های شبانه در خضوع و در خشیت عالمانه[۷] تدریس می کردی و در تقویت حوزه های علمیه ـ که مسکن و مدرس امام صادق(ع) است ـ و رفع مشکلات آنها، کوشا بودی و ازکنار افکار پوشالی و کپک زده ی بی مایه گان بی ایمانی که عبادات را از واصل ساقط می دانند و با علم مخالفت ورزیده، در جهل مرکب غوطه می خورند، با بی مهری و بی اعتنایی می گذشتی و با زبان قرآن « ذرهم فی خوضهم یلعبون »[۸] مرا ازآنها برحذر می داشتی و مدام از علم صحبت می کردی، که ازاهم موجبات سعادت و کمال است[۹]؛ «بالعلم یعرف الله و یوحد»[۱۰].
تو طعامهای لذیذی می ساختی و روح مرا و پیروان حقیقی طریقه ی خود را سیر می کردی، گرچه این طعامها با طبع خیلی ها سازش نداشت، چرا که دندانهای شکسته و مزاجهای علیل از طعامهای لذیذ بهره ای نخواهند برد.
تو علاوه بر پدر برای من یک رفیق بودی و مربی و هم استاد و مرشد و هدایتگر. آن گاه که به فراست در می یافتی راهی به غلط برگزیده ام، سر به زانوی من می گذاشتی و با یک دنیا لطافت و مهربانی در حالی که چشم هایت را می بستی تا مبادا از شرمندگی آزرده شوم، مرا پند می دادی و را ه صحیح را به من می نمایاندی.
تو بحر عمیق بودی و پیوسته برای شنیدن، حرص و ولعی بیش از گفتن داشتی.
در سکوت به سر می بردی، اما آن گاه که سکوت را می شکستی سخنت حرف نهایی بود ( المؤمن اذا سکت فهو بحر عمیق و اذا نطق فهو بحر مواج).
چه بسیار کسانی که چون با کوهی عظیم از علم و عرفان، وقار و سکوت، خویشتن داری و رازداری تو روبه روی شدند، فرصت طلبی کرده و با یک دنیا غرور و ادعا و خودستایی چه افسانه ها که نبافتند و چه قصه ها خاله خرسه ای را که برای تو تکرار نکردند و تو با آرامشی شگفت انگیز « کالحجر فی جنب الإنسان » از کنار آنها می گذشتی، آن چنان که محبوبت رسول الله، به تو آموخته بود که « عباد الرحمن الذین یمشون علی الارض هونا و أذا خاطبهم الجاهلون قالوا سلاما[۱۱] »
تو با این سکوت اسرار آمیز، با این خاموشی مطلق و این بی اعتنایی و آ رامش یکنواخت، چه ها که نکردی و چه آشوبهایی که در دل خویش و دلهای شور طلب به راه نیانداختی، انگار با پویندگان نور در عالم رمز و رازها قدم بر می داشتی.
ای مرغ سحر! تو آسمان را محرم خویش قرار داده بودی و این دل پر شور تو در آن بیداری ها و تاریکی ها ثلث آخر شب، چه سازهای حزینی برای ستارگان آسمان نواخته و چه فریادهای غم فزایی می رانده است.
به یاد می آورم که اندرزهایت بیشتر با نگاه بود، اما یک کتاب اندرز در زیر یک نگاه تو مرا از کام گردابهای هولناک زندگی رهایی می داد و آرامش و اطمینان را در سواحل نجات به من می بخشید.
نگاه تو مرا در دشت اسرار آمیز حیات رها می کرد، تا راه رفتن را بیاموزم.
کجا شدند آن همه شکوه و جلال، این مکنت و آن چلچراغ، این بوستان و آن دلستان؟ گویی ابدیت دهان گشود و تمامی خاطرات شیرین ما را در کام خود فرو برد، گوشه نشینم کرد و نوای آرمیدن در آغوش طبیعت را برایم نواخت.
در سخنش حال و جذبه موج می زد. او را دلی بود سودا زده، از همین روی کلامش دلنشین می افتاد.
خدا در دل ســـودا زدگان است بجویـــید مجویید زمین را و مپویید سما را
صفا را نتوان دید که در خانه ی فقر است در این خانه بیایید و ببینید صفا را
ای ساز دلنواز، دلم برای آوازهای شورانگیزت در لابلای درسهای اخلاق، که سقف طارم اعلی را می شکافت و ناله های دل خونینت را به ملکوت می رساند، تنگ شده است.
برای آن نگاه هایت، که گاهی رنگ تحسین و گاهی تأدیب داشت.
برای آن کلام دل نشینت که پر از درد بود؛ درد دین، خداپرستی، توحید و تسلیم در برابر ولی مطلق (علیه السلام) و دل را شستشو می داد.
آن ورد سحرت، که ملائک را به جوش و خروش می انداخت و برای آن آغوش گرم و آرام بخش تو که هاله ای از لطف و محبت بود و برای آن کمک هایت به بینوایان که اخلاص از آن می پاشید.
جمالت به طاعت خدا روشن شده بود و ضمیرت به محبت او، قلبت به معرفت او و روحت به مشاهده ی او و سرت به اتصال با او « اللهم نور ظاهری بطاعتک و باطنی بمحبتک و قلبی بمعرفتک و روحی بمشاهدتک و سری باستقلال اتصال حضرتک یا ذالجلال و والاکرام ».
دریغ که عمر تو مثل آه کوتاه بود و دفتر آرزوهای ما و شاگردانت به ناگهان بسته شد.
ای کاش دوباره سر به دامنت می نهادم و راز دل با تو باز می گفتم و از کلمات طیب و رشحات قدوسی تو سرمست شده حیات طیبه ام می دادند.
افسوس که در دنیای ما ارزش واقعی نعمت ها با زوال آنها نمایان می گردد وگرنه تو نمی بایست که این چنین غریب و تنها باشی. گرچه تنهایی و غربت را دوست می داشتی و به دیگران نیز سفارش می کردی« کن فی الدنیا کأنک غریب أو کعابر سبیل» [۱۲] .
حدیث غربت و مظلومیت تو ای پدر مهربان، به قلم هیچ نگارنده ای نگاشته نخواهد شد.
تو غم بودی و غمناک، گریه بودی و اشک و آه اندوهناک؛ « من استطاع ان یبکی و من لم یستطع فلیشعر قلبه بالحزن» چرا که قلب لطیف و مهربان تو هوای قرب را مزمزه می کرد « لأن القلب القاسی بعید من الله تعالی »[۱۳] .
رودخانه زاینده از آه تو سیراب شد، جگر سوخته ی تو هر روز تشنه تر ؛ تشنه به زلال جویبار معرفت.
لذا در هر کوی و برزنی که صدای ولایت و توحید بلند می شد، سر از پای نمی شناختی و عشق به محبوب تو را به آن سوی می کشاند، گرچه از طبلی تو خالی صدایی بلند شده باشد، زیرا که مبنایت بر ما قال بود نه بر من قال[۱۴]، و آن را از رسول خدا گرفته بودی.
تو در محاصره بودی؛ محاصره ی هولناک بین افرادی که تو را می شناختند و درک می کردند اما چیزی نگفتند و تو را نشناساندند و سعه ی وجودی تو را برای مردم نگفتند و ناقوس یتیمی را برای آنها نواختند.
تو رفتی و باهمه بیگانه شدی، حتی با دقایق عمر گران بهای خویش. رفتی با ناز و غمزه ی فراوان به سوی دیار یار، به کار عشق و عشق بازی و مرگ، همچون گردنبندی که به گردن هر نو عروسی می افتد و در زیبایی ها فرو می رود، برای تو شکوه و شادی به بار آورد.
اما داغ هجران تو دل مرا و شاگردان علمی و سلوکی تو را سوزانده و پیوسته به یاد تو آه می کشیم.
تو رفتی و علما، فضلا و طلاب حوزه ی علمیه را که با علم درخشان و اندیشه ی شکوفای تو پر می کشیدند از پرواز محروم کردی و عابدان و زاهدان و عارفانی را که در پهن دشت سینه ی پر سوز و ساز تو پرواز می کردند و با سازهای دل انگیزت هفت شهر عشق را در می نوردیدند، از داشتن راهبری بار یافته و پدری دل باخته محروم کردی.
در جستجوی خیر بودی و مواضعش را می شناختی. اهتمامت را به آنان که یحسبهم الجاهل اغنیاء من التعفف[۱۵] می دیدم که چگونه در برطرف کردن حرج از آنان سر از پای نمی شناختی.
درماندگان و بی نوایان و از کار افتادگانی که در کوچه و پس کوچه های تاریک شهر خرابه نشینی می کردند و در دریای فقر و بدبختی در خانه های بی نام و نان این شهر دست و پا می زده و از پنجره های تشنه ی محبت وعشق سر به طرف آسمان، در انتظار فرشته ی نجاتی بودند، او مثل نور در بزنگاه های اضطراب آمیز آنها سر می رسید و چراغ خاموش کلبه و کاشانه ی این مضطربین و مضطرین بی نام و نشان را روشن می کرد و آسایش و شادی را به آنها و فرزندان بی پناهشان باز می گرداند تا شاید از پرتو آسایش این درماندگان خود نیز دمی بیاساید، و مدام این شعر را زمزمه می کرد:
شمع بزم محفل شاهان شدن شوقی ندارد ای خوش آن شمعی که روشن می کند ویرانه ای را
اینان غریبی بودند که در غربت کده های تاریک این شهر، با غریبی دیگر، انسی داشتند و دل می دادند. رخسارش برای آنان ناآشنا اما مهربان و دل نشین و دستهایش به نوازش آنان مشغول بود.
اکنون مدت هاست که شمع این ویرانه ها خاموش شده، اما دست نیاز اینان هنوز هم به سوی روح بلند و ملکوتیش دراز است و گشایش کار و روا شدن حاجات از آن مزار و سرپناه درماندگان به تواتر ثابت است.
ای پدر! ما را یاری کن تا حصن حصین ولایت مولایت را ترک نگوییم و درراه روشن تو و رهروان تو که همان راه علی (ع) و اولاد علی(ع) است قدم برداریم و چونان خودت باشیم که می گفتی:
دست از طلب ندارم تا کام من برآید یا جان رسد به جانان یا جان ز تن در آید
و در این راه از پای ننشینیم و به وصیتهای تو با دل و جان عمل کنیم.
او در وصیتنامه ی خود قانون سرسپردگی را که اصل الاصول در سیر وسلوک است به ما تعلیم داده است، اما نه در برابر نادانان و بی نوایانی که در راه ها مانند برگ های خشک و بی جان به وزش بادها متحرکند، یا خود درخطا، با خطاکاران یکسان.
او به کسی سرسپرده بود که « لولاه لساخت الارض باهلها[۱۶]» و برای کسانی در نهایت خضوع و مباهات سر فرود می برد که « انما یرید الله لیذهب عنکم الرجس اهل البیت و یطهرکم تطهیرا» بودند و اعتقادش به آنها این بود که « فجعلکم فی بیوت اذن الله ان ترفع و یذکر فیها اسمه وجعل صلواتنا علیکم و ما خصنا به من ولایتکم طیباً لخلقنا وطهارة لانفسنا و تزکیة لنا و کفارة لذنوبنا فبلغ الله بکم اشرف محل المکرمین و اعلی منازل المقربین و ارفع درجات المرسلین [۱۷]» نه در برابر واماندگانی که خود را در عرض این ذوات مقدسه می بینند و قائل به امامت نوعی هستند و فکر و ذکر جهله ی سفله را به خود مشغول ساخته، ایتام آل رسول را از توجه به آن ذوات عالیات باز می دارند، آری این پدری که برای همه مهربان بود حتی با دشمنانش، با اینان نامهربان بود و بیگانه و به این بیگانگی هم مباهات می کرد.
جاده ی زیبا و آسمانی عرفان و سلوک، تنها جولانگاه راد مردانی چون علامه صافی است که علم وتقوی را درهم آمیختند، با علم راه صحیح را یافتند زیرا « المتعبد بغیر علم کحمار الطاحونه یدور و لایبرح[۱۸]» و با تقوی ، دندان طمع را کشیدند، طمع به دنیا و مافیها، حتی به کشف و کرامات، کشف و کراماتی که بازار داغ زمانه غالباً عنوانش را بر دوش هر تهی دست و فرومایه ای نهاده تا معاش بگیرد.
ای وا اسفا! بر آن بی مایگانی که تشنه ی عرفان و سلوک و وصلند اما عمری را پی اغیار دویدند، از راه بماندند و به مقصد نرسیدند.
اسف انگیزتر آن هایی که با مایه های علمی راه را یافته اند، اما تقوی را به اهلش واگذاشته اند، دنیای زیبا وفریبنده را در آغوش کشیده و عده ای را در آتش اهداف شیطانی خویش سوزانده اند.
آگاه باشید که دیوهای زمانه، خوش خط و خالند، دام گسترده و چون کفتار، در کمین نشسته اند، دل به حضرت دوست باید بست که دانهای زهرآلود آنها را غدغن نموده « ولا تتبعوا خطوات الشیطان إنه لکم عدو مبین[۱۹] » و ما را به چشمه سار زلال انسانیت و معنویت هدایت کرده است« قل إن کنتم تحبون الله فاتبعونی یحببکم الله[۲۰] » .
ای کاش غرور دلها دوباره درهم می شکست و راستی و حقیقت همه جا را فرا می گرفت تا فرومایگان با پای خویش مسند عالی منصبان را ترک می گفتند و آرامش را به فرزندان آدم باز می گرداندند.
در هر حال، قادر منان را شاکرم که مرا در دامان یکی از اولیاء خویش پرورش داد و از زلال چشمه سار علم و محبت و معنویتش بهره مند ساخت.
او از مفاخر علما و از فقهای برجسته ی عصرغیبت و دارای مقامات بلند علمی و عرفانی و صاحب تشرفات و کرامات بود و عمر پر برکت خویش را در دوران غیبت به تألیف، تعلیم، تعلم، تربیت نفوس و کفالت ایتام آل رسول (ص) و در انتظاری پر اضطراب سپری کرد.
شاهدان صدق این گفتار، آنانند که در خلوتگاه های پر رمز و رازش با سوز و گدازهایش دمساز و همراز بودند و شعله های آتش شوقش به یاد محبوب، دامن آنان را هم فرا می گرفت، می سوخت و می سوزاند، شمع جمع بود و راه می نمایاند.
در آمیخته شدن علم[۲۱] و تقوی بارزترین نشانی است که می توان در پرتو آن، راه را از بیراهه و عرفان قرآنی را از عرفان بشری جدا کرد زیرا با علم، راه کمال نمایان و با تقوی، ابواب انحراف و بیراهه مسدود، و مقصود حاصل می شود. هر کدام جزءالموضوع هستند و با انتفاء یکی، موضوع عرفان و سلوک منتفی خواهد شد و با انتفاء موضوع ، انحراف مدعیان ازجاده ی کمال و تبعیت آنان از خطوات شیطان و عداوت آنها با ایتام آل رسول (ص) به اثبات خواهد رسید، فضلاً از این که هر دو جزء موضوع، مفقود باشد.
و این فقیه ربانی و علامه ی فرزانه ما، علم و تقوی را درهم آمیخت و به گواهی اجماع، در شریعت و طریقت مصداقی جامع و کامل برای مقام افتاء و ارشاد بود.
جاده ی حیات راه های ساده ولی گیج کننده ای دارد، آنان که به او دل داده بودند راه زندگی را یافتند و آنان که را ندیدند وبه محضرش بار نیافتند، درحالات و آثار او نیک بیاندیشند و ارشادات و اشارات و عبادات و اخلاقیات او را چیزی جز سنت نبی گرامی اسلام صلی الله علیه و آله نیست فرا راه زندگی خود قرار دهند، تا در فراز و نشیب های هولناک این چند صباح زندگی از سردرگمی ها نجات یافته و همراه با راه یافتگان از این بزم، به سوی محل اعلی و محفل محبوب گام بردارند « ذلک فضل الله یؤتیه من یشاء[۲۲]».
خوشا آنان کزین دریای حایل کشیدند کشتی خود را به ساحل
می توحید نوشیـدند و رفـتند ز دنیا چشم پوشیدند و رفتنـــد
همه محــــو جمال کبــــــریائی سرا پا غرق انوا ر خــــــــدایی
خدا گو و علی جو بود عمری برید از ما سوی سوی خدا رفت [۲۳]
خداوندا! چنان کن سرانجام کار که تو خشنود باشی و ما رستگار.
« والسلام علیه یوم ولد و یوم مات و یوم یبعث حیاً»
قم ـ مؤسسه ی صاحب الامر (عج)
علی صافی اصفهانی
شعبان المعظم 1422
————————————-
پی نوشت ها:
[۱] . مجادله، آیه ی ۱۱، یعنی : خداوند درجات آنان را که ایمان آورده اند و به آنان که علم و دانش داده شده، بالا می برد.
[۲] . رعد، آیه ی ۴۳، یعنی: کسی که علم کتاب و اسرار قرآن نزد اوست( مقصود حضرات معصومین (ع) اند).
[۳] . القلب حرم الله فلا تسکن فی حرم الله غیرالله. جامع الاخبار شیخ صدوق: ۱۸۵، بحارالأنوار ۲۵/۶۷٫
[۴] . برگرفته از مطالبی است که مرحوم آیت الله صافی اصفهانی در پاسخ به سؤالات یکی از اصحاب خود به نام حجت الاسلام اصغر الهی نژاد در سفرمشهد فرموده بودند.
[۵] .نهج البلاغه، خطبه ۴۵٫
[۶] . نهج البلاغه، حکمت ۱۴۷٫
[۷] . سوره ی فاطر، آیه ی ۲۸: « انما یخشی الله من عباده العلماء» یعنی : از میان بندگان خدا فقط علماء از خدا می ترسند.
[۸] . سوره ی انعام، آیه ی۹۱٫
[۹] . مستفاد از مقاله ای خطی درباره ی علم به قلم آیت الله صافی اصفهانی.
[۱۰] .بحارالانوار، ج ۱، ص۱۶۶، ح ۷ .
[۱۱] . سوره ی فرقان، آیه ی ۶۳، یعنی : بندگان برگزیده ی خدا کسانی هستند که با آرامش و بی تکبر بر روی زمین راه می روند و در آن هنگام که جاهلان با آنها سخن بگویند( سخنان جاهلانه و غیر خدا پسندانه) با بی اعتنایی و بزرگواری از کنار آنها می گذرند.
[۱۲] . نهج البلاغه.
[۱۳] . نهج البلاغه.
[۱۴] .انظر إلی ما قال و لا تنظر إلی من قال، یعنی : ببین چه می گوید نه آن که چه کسی می گوید.
[۱۵] . سوره ی بقره، آیه ی ۲۷۳، یعنی: از عفتی که دارند بی خبران گمان می کنند آنها بی نیاز و غنی هستند.
[۱۶] . مستدرک سفینة البحار، ۲۷۸/۵٫
[۱۷] . مفاتیح الجنان، زیارت جامعه ی کبیره.
[۱۸] .نهج البلاغه…، یعنی: کسی که بدون علم و از روی جهل عبادت و سیر وسلوک می کند مانند خر آسیاب است ، به دور خود می چرخد و به جایی نمی رسد.
البته مقصود از این علم، اعم است از علم تفصیلی و علم اجمالی، لذا شامل تمام اصناف سالکین خواهد شد، مفهوم حدیث این است که باید این راه را با علم و آگاهی طی کرد تا بتوان به جایی رسید؛ خواه سالک باسواد باشد یا بی سواد، اگر باسواد بود از روی اجتهاد یا تقلید وگرنه منحصراً از روی تقلید.
[۱۹] . سوره ی بقره ، آیه ی ۱۶۸، یعنی: از راه های شیطان تبعیت نکنید زیرا که او دشمن آشکار شماست.
[۲۰] . سوره ی آل عمران، آیه ی ۳۱، یعنی : بگو ( ای پیغمبر) اگر خدا را دوست می دارید از من پیروی کنید تا خدا هم شما را دوست بدارد.
[۲۱] . مقصود از علم در اینجا در پاورقی شماره ی ۱ ص۵۵ بیان شده است.
[۲۲] . مائده، آیه ی ۵۴، یعنی : این فضل خداست که آن را به هر کس که بخواهد می دهد.
[۲۳] .شعر از آقای مداح اصفهانی است که به مناسبت ارتحال علامه ی فقیه آیت الله صافی برای ما فرستاده اند.