
حضرت آيت الله حاج شيخ علي صافي در گفتگو با پژوهشکده ي باقر العلوم ـ قم
رويکرد سلبي به عرفان
با توجه به جريانهاي ضدفلسفه و عرفان که در مشهد و اخيرا اصفهان شکل گرفته و حرکتهاي عملي در اين مدت در راستاي مخالفت بروز کرده است، به نگاه حضرتعالي اشکال اساسي و مبنايي به فلسفه و عرفان (و نه فيلسوف و عارف) وجود دارد؟
قبل از پاسخ به اين سؤال بايد مقدمتاً عرض کنم که جريان مخالف فلسفه و عرفان را بر اينگونه گروهها بار کردن واقعيت ندارد. ما با فلسفه و عرفان التقاطي مخالفيم. با عرفاني که از هندوئيسم و بوديسم و اوپانيشادها گرفته شده مثل عرفان مولوي مخالفيم. اما با عرفان قرآن و عترت مخالف که نيستيم، بلکه مروج آن هستيم.
ما بطور کلي، اسلام منهاي عرفان را اسلام نميدانيم. منتهي عرفاني که از اسلام و قرآن اخذ شده باشد، نه از هوا و هوسهاي بشري.
بنده خودم تربيتشدهي دامن عرفان هستم. مرحوم پدرم از عرفاي بزرگ بودند. ايشان شخصيتي بودند که امثال حاج عبدالزهرا را تربيت کرده اند. امثال مرحوم مطهري خدمت ايشان ميآمدند و از ايشان ذکر و دستور ميگرفتند. من در چنين خانواده اي زندگي کردم و تربيت شدم. بنابراين ما با عرفانهاي متداولِ فعلي که از آنها به عرفان التقاطي تعبير ميکنيم، مخالفيم نه با عرفان قرآني.
و اگر مراد شما همين فلسفه و عرفان متداول فعلي است که فرموديد اخيراً در اصفهان با آن مبارزه مي شود.
مي گوييم اين هم اشتباه بسيار بزرگ آقايان است.
ما معتقديم مخالفت با فلسفه و عرفان التقاطي و ضدقرآني منحصر به زمان ما و اصفهان ما نيست بلکه از صدر اسلام تا کنون همه ي بزرگان و اساطين شيعه و حتي اصحاب ائمه عليهم السلام با آن مبارزه کرده اند و در بين فقهاء ما هيچ فقيه جامع الشرايطي را نمي توانيم پيدا کنيم که با اين فلسفه و عرفان هاي التقاطي موافق باشد.
مرحوم امام مخالف بودند، رهبر انقلاب مخالف هستند که مدارک اينها در فصلنامه و سايت نورالصادق موجود است.
مثلاً در رساله ي اجوبة الاستفتائات از ايشان سؤال مي شود که ياد گرفتن فلسفه چه حکمي دارد؟
جواب مي دهند: اگر اطمينان دارد که موجب تزلزل در اعتقادات ديني اش نمي شود اشکال ندارد.
و اين خيلي معنا دارد. مي خواهند بفرمايند که فلسفه فعلي اساساً موجب تزلزل در اعتقادات ديني خواهد شد و انسان را گمراه خواهد کرد، حالا اگر کسي حواسش را جمع کند، اعتقاداتش را درست کند نزد يک استاد با انصاف و متدين که در مسير اهل بيت هست ياد بگيرد و آن استاد اشکالات فلسفه را تذکر بدهد مانعي ندارد اگر با اين شرايط خوانده شود اشکالات اساسي و اصولي فلسفه را مي فهمد و فريب نمي خورد.
ما با فلسفه خواندن كه مخالف نيستيم با اعتقاد به مطالب باطل فلسفه مخالفيم.
اما اينکه ميفرماييد آيا اشکال مبنائي در اين عرفان وجود دارد؟
جواب قاطع ميدهيم بله. اشکالات اصولي و مبنائي زيادي در فلسفه و عرفان فعلي وجود دارد که منجر به اين شده که اين عرفان و فلسفه در مقابل معارف نوراني اهل بيت قرار گيرد. بطوري که جمع بين اين دو اجتماع ضدين و محال است يعني مثلاً شما به هيچ عنوان نمي توانيد بين معارف اهل بيت و معارف مولوي جمع کنيد، محال است.
براي نمونه: يکي از اشکالات اصولي و مبنايي به فلسفه و عرفان بحث وحدت وجود است. اين باور، اساس و شالودهي دنياي خيالي فلاسفه و عرفا را تشکيل ميدهد. به گونهاي که اگر اين مسئله را از آنها بگيريم، شاهرگ حياتي آنها را گرفته ايم و ديگر هيچ حرفي براي گفتن ندارند.
آنها با اين وحدت وجودي که آورده اند تمامي اصول و ارکان دين را از ريشه زده اند و بلکه تمامي موجودات را انکار کرده اند.
حالا چند تا شاهد براي شما بياورم تا بفهميد اشکالات ما جزئي و فرعي است يا اصولي و مبنائي.
يکي از معاصرين مي گويد: «چون به دقت بنگري آنچه در دار وجود است وجوب است و بحث در امکان براي سرگرمي است.»
يعني اصلاً ما ممکن الوجودي نداريم هر چه هست واجب الوجود است. اينهايي که ما مي بينيم و حس مي کنيم خيال است، خيال مي کنيم اين ميز است اين صندلي است آن انسان است، حيوان است، اين ها وهم است، اما چون به دقت بنگري اين ها همه خود اوست.
اينها معتقدند که خداي متعال عبارت است از مجموعه ي اجزاء پراکنده ي اين عالم، همه ي اين اجزاء را بريزيد روي هم مي شود خدا، هر کدام از اين اجزاء حصه اي از ذات خداست اگر غير از اين فکر کنيد وهم است و پندار که در اسفار ملاصدرا آمده:
کل ما في الکون وهم او خيال او عکوس في المرايا او ضلال
يکي از اقطاب صوفيه ي معاصر هم مي گويد تمامي محسوسات هيچ و پوچ اند.
ابن عربي هم مي گويد ذات ما عين ذات اوست، هيچ تفاوتي و مغايرتي بين ذات ما و ذات خدا وجود ندارد، وقتي خدا ما را شهود مي کند ذات خودش را مشاهده کرده.
مولوي مي گويد:
هر لحظه به شکلــي بت عيار بر آمد دل برد و نهان شد
هــر دم به لبــاس دگر آن يار بر آمد گه پير و جوان شد
گه نوح شد و کرد جهاني به دعا غرق خود رفت به کشتي
گه گشت خليل و به دل نـــار بر آمــد آتش گل از آن شد
يوسف شد و از مصر فرستاد قميصي روشنگر عالم
حقـــا که هم او بود کــاندر يد بيضا ميکرد شباني
در چوب شد و بر صفت مار بر آمـد زان فخر کيان شد
عيسي شد و بر گنبد دوار بر آمد تسبيح کنان شد
بالجمله هم او بود که مي آمد و مي رفت هر قرن که ديدي
تا عاقبت آن شکل عرب وار بر آمد داراي جهان شد
شمشير شد و در کف کرار بر آمد قتال زمان شد
ني ني که هم او بود که مي گفت انا الحق در صوت الهي
منصور نبود آن که بر آن دار بر آمد نادان به گمان شد
يکي ديگر از معاصرين مي گويد: لا جبر و لا تفويض از باب سالبه بانتفاء موضوع است.
يعني اصلاً انساني در اين عالم وجود ندارد تا اين که مجبور باشد يا مختار، ما خيال مي کنيم اين ها انسان اند اما در حقيقت خدا هستند، مجازاً به اين ها مي گوييم انسان مثل اسناد جريان آب به ناودان(جري الميزاب) والا اين ها همه خدا هستند. کما اين که ملاصدرا مي گويد: ليس في الدار غيره ديار.
لذا اين ها معتقدند بت پرستي، گوساله پرستي، و به قول ملاسلطانعلي گنابادي آلت پرستي همه، خدا پرستي و توحيد خالص است.
خب وقتي قرار باشد که همه چيز خدا باشد آقايان عرفا هم به خودشان اجازه مي دهند که ادعا کنند لا تأخذني سنة و لانوم يا بگويند لا الله الا ها انا فاعبدون. يا مثل مولوي بگويد:
پيـــــر من و مــــراد من درد من و دواي من
فاش بگويم اين ســخن شمس من و خداي من
اين عرفان ها، عرفان هندوها و اوپانيشادها مي باشد که ما با اين ها مخالفيم، اين ها اشکالات مبنائي است که ممکن نيست يک مسلمان از آن چشم پوشي کند.
حالا چند شاهد بياورم تا ببينيد عرفان هاي متداول فعلي ما هم عيناً همين هاست بدون هيچ تفاوتي.
مثلاً:
از بارزترين تفکرات اشو (که يکي از چهره هاي صوفي مشهور معاصر است) عقيده به وحدت وجود است، او مي گويد: همه خدا هستند، هيچکس نمي تواند غير از اين باشد، فقط خداست که هست.
اوپانيشادها قائل به يکساني خدا و جهان هستند و مي گويند: هر چه هست برهمن است.
لذا در کتاب هايشان چنين آمده:
تو همانا آتشي، خورشيدي، هوائي
تو همانا ماه آسماني، چرخ پرستاره اي
تو همانا آبهاي جهاني
تو زني، تو مردي
تو جوانمردي، دوشيزه اي
تو همانا پيرمرد فرتوت فرسوده اي، پروانه ي تيره رنگي
تو همانا طوطي سبز پر و سرخ چشمي، ابرآذرخش افروزي، چهارفصلي، درياهايي
مي بينيد که عرفاي ما هم همين حرفها را مي زنند، عرفاي فعلي، معارفشان را از اين ها گرفته اند نه از قرآن و مخالفت هاي ما با اين گونه عرفان هاست. اوپانيشادها کافرند و يک چنين عقايدي دارند، حالا اگر کسي بگويد من عارف مسلمان هستم و چنين عقايدي داشته باشد شما بگوييد او چه حکمي دارد؟
شما معتقديد که يک عرفان مصطلح وجود دارد و آن عرفان داراي اشکالات فراواني است و مهمترين اشکال آن نظريه وحدت وجودي است. همچنين معتقديد که وحدت وجود چنين تعبير و تبييني دارد و اينکه همهي عرفا و فلاسفه به چنين تعبيري از وحدت وجود قائلاند و اينکه نظريه وحدت وجود با تعاليم اسلامي در مخالفت آشکاري است. از طرف ديگر، معتقديد که عرفان ديگريِ يکسره در مقابل اين عرفان وجود دارد و اسلام بدون اين عرفان وجود نخواهد داشت و همه بايد معتقد به اين عرفان باشيم. حال اگر نظريه بنيادين در عرفان مصطلح، مسئله وحدت وجود باشد، نظريه بنيادين در اين عرفان اسلامي، شيعي يا اهلبيتي و يا وحياني و يا هر عنوان ديگري که بر آن ميتوان گذاشت، چيست؟
نظريه ي بنيادين در عرفان حقيقي توحيد است، لا اله الا الله بهترين شاخص است، قرآن خطاب به رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم مي فرمايد: فاعلم انه لا اله الا الله، يا رسول الله بدان خدا يکي است و جز او خدايي نيست اين بهترين و پر افتخارترين و پر قدرت ترين شعار براي پيغمبر بود، اساس اسلام با اين کلمه ي طيبه بسته شد، رسول خدا با همين شعار بت هاي کعبه را مي شکست با همين شعار اسلام از کفر جدا شد، سعيد از شقي متمايز شد و اين کلمه ي طيبه درست در مقابل اصل بنيادين عرفان رايج است که در وحدت وجود ريشه دارد يعني همه چيز خداست و پرستش هر چيز پرستش خداست.
لذا عرفاي معاصر در مقابل لا اله الا الله قرآن، لا موجود الا الله اختراع کرده اند، و بعضي از آنها (که ديگران هم از او پيروي کرده اند) اعتراف کرده اند که: من از گفتن لا اله الا الله شرم دارم.
مي بينيد که تفاوت بين اين دو نظريه از زمين تا آسمان است و ما با اين چنين عرفان هايي مخالفت مي کنيم نه با عرفان اسلام که اساسش لا اله الا الله است.
اشکال فلاسفه و عرفا به مخالفين خود در بحث وحدت وجود اين است که مي گويند وحدت وجود معاني مختلف دارد و شما همه ي اين معاني را به يک چشم نگاه نکنيد.
اين حرف ها غالباً براي فرار از پاسخ به اشکالات است.
ما مي گوييم معاني مختلف داشته باشد، صد ميليون معنا داشته باشد، به ما ربطي ندارد، ما موظف نيستيم که هر کس از راه رسيد و براي وحدت وجود يک معنايي ارائه داد بنشينيم نظر او را بررسي کنيم به ما چه که مراد آقايان از وحدت وجود چيست، هر چه مي خواهد باشد.
ما با وحدت وجود مولوي و ابن عربي و ملاصدرا کار داريم با معنايي که آنها و هوادارانشان از وحدت وجود ارائه داده اند کار داريم.
معنايي که آنها ارائه داده اند وحدت وجود به معناي همه خدائيست که نمونه هايش را گفتيم.
مرحوم علامه ي جعفري هم وحدت وجود عرفا را همين طور معنا مي کند مي فرمايد:
در اين مکتب خدا عين موجودات و موجودات عين خداست يعني در حقيقت و در واقع يک موجود بيشتر نداريم و آن خداست و بعد نتيجه مي گيرد که سخن عرفا با سخن ماديون يکي است هر دو يک موجود را قبول دارند عرفا به آن خدا مي گويند و ماديون به آن ماده مي گويند.
اين فلسفه و عرفاني است که ما با آن مخالفيم، تمامي فقهاء و اساطين شيعه هم به شدت با آن مخالفند بحدي که مرحوم آيت الله اراکي با آن زهد و تقوا و آن حالت ورعي که داشتند فرمودند: من حاضرم با فلاسفه مباهله کنم، مباهله کردن مسأله ي کمي نيست.
مرحوم امام هم در حاشيه ي عروه فرموده اند: وحدت وجودي ها اگر ملتزم به لوازم مذهبشان باشند کافر و نجس اند.
رهبر انقلاب در استفتائي که از ايشان داريم و هم چنين در سخنراني خود در کنگره ي حافظ وحدت وجود به معناي همه خدايي (يعني همان وحدت وجود مولوي و ملاصدرا) را باطل شمرده اند.
آيا غير از مسأله ي وحدت وجود اشکالات مبنائي ديگري هم هست؟
اشکالات بسيار فراوان است اما تا توحيد ما درست نشود نوبت به نبوت به امامت به معاد و ساير موارد نمي رسد.
اصل و ريشه ي دين، توحيد است، اصل و ريشه ي فلسفه و عرفان وحدت وجود است، ما بايد موضع خودمان را با يکي از اين دو اصل روشن کنيم.
اگر کسي ذره اي تأمل کند و مرعوب شخصيت ها نشود مي فهمد که وقتي ريشه ي توحيد زده شد وقتي قرار شد که هر چه باشد خدا باشد و غير خدا دياري در کار نباشد ديگر ارسال رسل و انزال کتب معنا و مفهومي ندارد، بهشت و جهنم و قيامت و انسان و حيوان و جماد و نبات معنا و مفهومي نخواهد داشت، ديگر بين پيغمبر و ابوجهل تفاوتي نخواهد بود.
وقتي چنين باشد پيروان مکتب وحي ديگر نبايد به خودشان زحمت بدهند و در مورد نبوت و امامت و معاد و مسائل ديگر با فلاسفه و عرفا بحث کنند چون اين بحث ها ديگر معنا پيدا نمي کند، سالبه بانتفاء موضوع است، همه ي مسائل ديگر سالبه بانتفاء موضوع است.
اين است فلسفه و عرفان فعلي که ما و بلکه جميع فقهاء و همه ي پيروان مکتب وحي با آن مخالف هستيم.
از جانب مدافعان عرفان مصطح ميتوان گفت که انتقادهاي نظري و عملي که مخالفين از عرفان اسلامي مصطلح دارند، در اين فضاي امروزي که متأثر از عصر جهانيشدن معنويت و عرفان هستيم و در فضاي فرهنگي کشور با انواع عرفانهاي شرقي و غربي مواجهيم، نه تنها به مقابلهي با معنويتگرايي جديد کمک نميکند، که غيرمستقيم به گسترش عرفانهاي کاذب ياري ميرساند. به هر حال مبناي معنويتگرايي جديد در مدرنيتهاي ريشه دارد که با اصل دين و خدا و شريعت مخالف است. اما عرفان اسلامي مصطلح مويد دين و خدا و شريعت است. مدافعين عرفان مصطلح معتقدند که اين عرفان ميتواند به مثابه سپري محکم در مقابل عرفانهاي کاذب بايستد و نقد اين عرفان اسلامي به نوعي موجب تقويت عرفانهاي کاذب خواهد شد.
ما معتقديم که همين عرفان هاي رايج و مصطلح، عرفان کاذب است. عرفان حقيقي، عرفان قرآن و عترت است و عرفان کاذب هر عرفاني است که در مقابل قرآن و عترت باشد. حال اين عرفان ميتواند در قيافه هاي مختلف ظاهر شود فرقي ندارد، مطلب اگر با قرآن و عترت در تقابل باشد، عرفان کاذب است. بيان اشکالاتي که از اين عرفان شد، در جهت اثبات اين نکته بود که معتقديم همين عرفانها عرفان کاذب است.
ايا توجه به اينکه معارف حقه و عميق در قرآن و سنت وجود دارد و با عنايت به اينکه از تمايلات معنوي جوانان امروزي آشنا هستيد و از گسترش عرفانهاي کاذب در جامعه نيز با خبر هستيد، ناظر به فضاي امروزي و ذائقه جوانان چگونه ميتوان معنويت قرآني و اهل بيتي را ارائه داد؟
مي دانيم که در عرفان کتابي عظيم تر از قرآن وجود ندارد و پيغمبر و عترت طاهرينش معلمين منحصر به فرد اين کتاب آسماني هستند که با کلمات گهربارشان و با رفتارشان راه مستقيم خدا شناسي و معرفت و تقرب را به ما نشان داده اند.
اگر ما بيگانه پرستي را کنار بگذاريم و به فرهنگ اصيل خودمان يعني قرآن و عترت روي بياوريم از ضلالت و گمراهي نجات پيدا مي کنيم و اين وصيت رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم به امت بود که فرمود: «إِنِّي تَارِكٌ فِيكُمُ الثَّقَلَيْنِ كِتَابَ اللَّهِ وَ عِتْرَتِي ».
عقيده ي ما اين است که هر چه از ميان دولب مبارک خاتم الانبياء بيرون مي آيد وحي است کلام خداست «ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى إِنْ هُوَ إِلَّا وَحْيٌ يُوحى» وقتي پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم مي فرمايد من دو چيز گرانبها بين شما مي گذارم و مي روم ، اين همان دو چيز است و لاغير، يک چيز نبوده که رسول خدا يکي را خودش به آن اضافه کرده باشد، يا سه چيز نبوده که رسول خدا يکي را حذف کرده باشد يا کتمان کرده باشد.
رسول خدا با اين حديث متواتر ثقلين، راه را براي آيندگان تا قيامت روشن کرده است.
وصيت رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم در مورد قرآن و عترت بود و لاغير. اگر ما غيري در کار بياوريم، اصل رسالت رسول خدا را زير سؤال برده ايم، اصل حقانيت قرآن را زير سؤال برده ايم قرآن فرموده: «ما آتاكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَ ما نَهاكُمْ عَنْه فانتهوا».
آنگاه پيغمبر بعد از وصيت به قرآن و عترت فرمودند: «ما إن تمسکتم بهما لن تضلوا ابدا» يعني مادامي که به اين دو ثقل گرانبها تمسک کرده باشيد هرگز گمراه نخواهيد شد.
بنابراين معنويت قرآني و عرفان اهل بيتي را فقط و فقط، بايد از خود قرآن و اهل بيت بگيريم و به مردم ارائه دهيم نه از اباطيل فلسفه و عرفان فعلي، اين ها ضد معنويت است، ضد عرفان است.
اين کدام عقلي است که اجازه دهد ما قرآن و نهج البلاغه را و صحيفه ي سجاديه را رها کنيم و برويم معنويت را و معرفت را!! از يک مشت جاهل خود پرستي که از روي بخار معده حرف مي زنند بگيريم، اينها بزرگ ترين تحريف کنندگان قرآنند.
وقتي مي گويد لا اله الا الله توحيد عوام است اما لا موجود الا الله توحيد خواص است و با اين عبارت پيغمبر را عامي محض فرض مي کند چون آن حضرت مخاطب قرآن است.
و آن ديگري مي گويد من از گفتن لا اله الا الله شرم دارم، آيا مي توانيم معنويت و معرفت را از اين گونه افراد بگيريم؟!
اين ها مردم را به خودشان دعوت مي کنند نه به قرآن و عترت، صريحاً مي گويد: «لا تأخذني سنة و لا نوم». آيا اين ضد قرآن نيست، ضد عترت نيست، آيا اين ها بوئي از معنويت برده اند تا ما بخواهيم معنويت را از چنين افراد بگيريم.
خلاصه: معنويت قرآني و اهل بيتي را فقط بايد از راه آيات قرآن و کلمات دُرربار اهل بيت به مردم ارائه داد، مردم را بايد با اين نسخه ي بي بديل و منحصر به فرد و زنده کننده ي روح و روان آشنا کرد .
امام رضا سلام الله عليه فرمود: «فَإِنَ النَّاسَ لَوْ عَلِمُوا مَحَاسِنَ كَلَامِنَا لَاتَّبَعُونَا» يعني اگر مردم مي فهميدند کلام ما اهل بيت چه محاسني دارد، چه آثار و برکاتي دارد، چه خواصي در کلمات ما هست بيگانه پرستي را کنار مي گذاشتند و همه از ما تبعيت مي کردند .
شياطين نمي گذارند روايات رسول خدا و عترت طاهرينش در متن زندگي مردم رسوخ کند.
قرآن و عترت هم هر چه بوده براي ما آورده اند، هيچ چيزي را فرو گذار نکرده اند. فرمود لا رطب و لا يابس الا في کتاب مبين، کتاب مبين پيغمبر و اهل بيت پيغمبر است که هر رطب و يابسي در نزد آنهاست.
در يک حديث نبوي است که رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم فرمود:«مَا من شيء يُقَرِّبُكُمْ إِلَى اللَّهِ إِلَّا وَ قَدْ أَمَرْتُكُمْ بِهِ وَ ما من شييء يبعدکم عن الله الا و قد نَهَيتكُمْ عَنْه» يعني هر چيزي که موجب تقرب شما به خدا بشود من شما را به آن امر کردم و هر چيزي که شما را از خدا دور کند من شما را از آن نهي کردم.
يعني چيزي باقي نمانده که رسول خدا نفرموده باشد، دين مي خواهيد، دنيا مي خواهيد، عرفان مي خواهد، علم مي خواهيد در خانه ي اهل بيت است، به کجا مي رويم؟
معنويت اينجاست، طريق حق اينجاست، عرفان واقعي اينجاست، سير و سلوک صحيح و مؤثر اينجاست نه در خانه ي مولوي و ابن عربي.
در ابتدا بيان کرديد که اسلام منهاي عرفان را اسلام نميدانيم. به عبارت ديگر، اسلام منفک از عرفان را نميپذيريم. اکنون که قرائتي از اين عرفان را بيان کرديد، گويي اين عرفان منطبق بر اصل اسلام است. به نظر ميرسد که اکنون اسلام و عرفان را دو نام براي يک حقيقت ثابت گرفتهايد. آيا چنين است؟ در غير اين صورت، چه مرزي ميان تعاليم اسلامي و دانش عرفانِ واقعي وجود دارد؟ به عبارت ديگر، آيا نظام اسلامي همان نظام عرفاني است، يا ميتوان دانش عرفان را نظير دانشهاي ديگر اسلامي همانند فقه و کلام و غيره لحاظ کرد؟
بله بنده معتقدم نظام اسلامي همان نظام عرفاني است براي اين که پيغمبر آمده تا بوسيله ي تعاليم و دستوراتي که آورده مردم را به تعالي و ترقي برساند هم از جهت مادي هم معنوي، قرآني را که پيغمبر آورده يک کتاب قانون است، در همه چيز «خُذِ من القرآن ما شئت لما شئت» اگر کسي قرآن را نصب العين خودش قرار دهد و مثلاً در زمينه ي عرفان و معنويت مشغول تهذيب نفس شود فقط از قرآن دستور بگيرد سراغ کس ديگري نرود او طبق استعداد خودش مي تواند به اوج معنويت و قاف قله ي عرفان برسد، پس خود قرآن، عظيم ترين کتاب عرفان است لذا مي توان گفت نظام اسلامي همان نظام عرفاني است.
البته وقتي مي گوييم قرآن، با مفسر و مبينش که عترت طاهرين باشد مراد است، قرآن حق تدويني است و عترت حق تکويني است اينها يکي هستند «لن يفترقا حتي يردا علي الحوض» و ما مأموريم که راه معنويت و عرفان را فقط از اين مسير طي کنيم يعني تسليم مطلق قرآن و عترت باشيم.
چرا سلمان فارسي منا اهل البيت شد؟ براي اين که پا جاي پاي اهل بيت گذاشت، سليقه ي خودش يا ديگري را در اين راه دخالت نداد. عرفان اسلامي يعني عمل به ما جاء به الرسول، نه عمل به ما جاء به الارسطو يا مولوي.
امر و نهي هاي پيغمبر براي چيست؟ براي اين است که مردم از جهت معنوي تکامل پيدا کنند، مردم به خدا تقرب پيدا کنند، لذا راه رسيدن به معرفت و تقرب را پيغمبر بايد مشخص کند.
حتي در امور مادي و دنيوي هم اگر کسي بخواهد به مراتب عالي برسد بايد از مسيري که پيغمبر معين کرده برود.
امور مادي و معنوي هم مانعة الجمع نيست. ما افرادي را مثل حاج عبدالزهرا گرعاوي داشتيم که يک کاسب و تاجر بود اما در عين کسب و کار و تجارت مراقب خودش بود مشغول تهذيب نفس بود و به مقامات عالي هم رسيد.
پس نظام اسلامي همان نظام عرفاني است، ما اسلام منهاي عرفان را اسلام نمي دانيم، اصلاً هدف از آفرينش عبادت است و عبادت براي تقرب است، منتها عرفاني که مد نظر ماست عرفان قرآني است نه عرفان بشري و هوي و هوسي که نمونه هايش را عرض کردم.
با توجه به اينکه بسياري از علماء ما به خصوص علماء اهل نجف داراي سير و سلوک بودهاند و اکنون بسياري از جوانان متدين ايراني گرايش به چنين الگوهايي دارند، حضرتعالي چه روشي را براي سير و سلوک جوان امروزي پيشنهاد ميکنيد؟ (الگوهايي عيني و کارآمد)
فعلاً روشهاي سير و سلوکي زيادي به بازار آمده، اما طريق و روشي را که بنده براي سير و سلوک پيشنهاد مي کنم همان روش مرحوم پدر است که ايشان اين طريق را طبق تشخيص اجتهادي خود به دست آوردند ايشان ساليان دراز و تا آخر عمر همين روش را داشت و به آن عمل مي کرد و آثار و نتايج سريع و فوق حد تصور براي ايشان داشت و به افرادي هم که ما اين روش را پيشنهاد کرديم و آنها در عمل به آن استقامت داشتند، به مقامات بسيار عالي معنوي نائل شدند.
اين روش در ۴ اصل خلاصه مي شود که بنده اسمش را اصول اربعه ي موصله گذاشته ام و آنها عبارتند از:
۱- عمل به دستورات شرع مقدس تا آخرين نفس.
به خلاف اسقاط تکاليف صوفيه که آيه ي شريفه ي «وَ اعْبُدْ رَبَّكَ حَتَّى يَأْتِيَكَ الْيَقين»را تفسير به رأي کرده اند و گفته اند وقتي به يقين رسيدي ديگر نماز، روزه، عبادت هاي ديگر از شما ساقط مي شود.
۲- محبت به خدا و اولياء خدا(معصومين عليهم السلام).
به خلاف عشق ورزي ها و جانبازي هاي عرفا نسبت به استاد و قطب و بي اعتنائي آنها نسبت به عترت طاهرين.
اين محبت از ارکان است و در سير و سلوک غوغا مي کند، به هر ميزان محبت به اهل بيت بيشتر شود به همان ميزان مقام و مرتبه ي انسان در پيشگاه خدا بالاتر مي رود و اين مسأله حتي براي خاتم الانبياء هم جريان دارد.
يعني هر چه پيغمبر نسبت به حضرت زهرا و امام حسن و امام حسين بيشتر اظهار محبت کند مقام و مرتبه اش در پيشگاه خدا بالاتر مي رود.
۳- توسل به ذوات مقدسه معصومين عليهم السلام.
به خلاف عرفا و دراويش که در توسلات اقطاب خود را مقدم مي دارند، مرحوم پدر معتقد بودند که توسل انسان را از همه بي نياز مي کند.
۴- تسليم مطلق و بي قيد و شرط در برابر معصومين و لاغير.
به خلاف سرسپردگي تام و تسليم مطلق عرفا در برابر استاد و قطب خود.
ايشان روي کلمه ي لا غير در اينجا خيلي عنايت داشتند و بنده بيشتر از ايشان روي اين نکته تأکيد دارم يعني فقط و فقط اگر امام صادق يا ساير معصومين عليهم السلام فرمودند اين ليوان خون را بخور يا برو در تنور آتش بايد چشم و گوش بسته اطاعت کني اما اگر غير از معصوم چنين امري کرد حق نداري اطاعت کني اگر غير از اين شد فسق و فجور و عرفان کاذب است.
يکي از معاصرينِ مدعي عرفان، به حدي تسليم قطبش بود که مي گفت اگر او (قطبش) بگويد اين ليوان خون را بخور بدون تأمل مي خورم. ما اين ها را عارف نماياني مي دانيم که ضد مکتب اهل بيت عليهم السلام هستند.
دقت کنيد خيلي موجب تأسف است، آدمي که تمام هستي اش از پيغمبر و اهل بيت پيغمبر است و نان امام زمان را مي خورد، يک شخص بي سواد مجهولي را چنان بر قرآن و عترت مقدم مي کند که به خاطر او به حکم حرمت و نجاست خون که از خانه ي وحي بيرون آمده بي اعتنا مي شود. و گفته قطبش را بر قرآن مقدم مي دارد، ما به اين مي گويم عرفان کاذب که سر از کفر و عذاب الهي در مي آورد.
در هر صورت اين اصول اربعه ي موصله درست در مقابل عرفان هاي کاذب و رايج زمان ما مي باشد. حالا يک نمونه از آثار مهم عمل به اين اصول اربعه را بگويم که مربوط به مرحوم پدر مي باشد:
داستـان شـارع الرسـول
مرحوم پدر فرمودند:
من در نجف اشرف که بودم يک برنامه ي سلوکي خاصي براي خودم داشتم که به آن عمل مي کردم و آن همين اصول اربعه ي مذکور بود.
فرمودند: براي اينکه به سير نفسي خودم ادامه دهم و برنامه هاي سلوکي را دنبال کنم به اصرار يکي از دوستان، آقاي … را به عنوان استاد براي خودم انتخاب کردم و تصميم گرفتم از او دستور بگيرم و طبق نظر او و دستورات او عمل کنم.
يک جلسه هم نزد ايشان رفتم و دستور هم گرفتم، قرار بود که از فرداي آن روز مشغول شوم و بطور کلي تمام برنامه هاي خودم زير نظر ايشان باشد، اما همان شب، در عالم رويا ديدم که داشتم کما في السابق از شارع الرسول نجف اشرف که يک مسير صاف و آسفالت و روشن و خيلي نزديک بود به طرف حرم مطهر حضرت امير مي رفتم، يک وقت همان آقايي که از او دستور گرفته بودم آمد دست مرا گرفت و از مسير ديگري برد، اما راهي بود بسيار تاريک و خطرناک ، با پستي ها و بلنديهاي سخت و دره هاي وحشتناک و هرچه مي رفتيم به حرم نمي رسيديم.
در عالم رؤيا پيش خود گفتم من که هميشه از شارع الرسول که يک راه آسفالت و صاف و روشن و راحتي بود مي رفتم و خيلي هم زود در عرض چند دقيقه به حرم مطهر حضرت امير عليه السلام مي رسيدم، اين ديگر چه راه خطرناکي بود که اين بار آمدم و به هيچ نحوي هم به حرم نمي رسم.
درعالم خواب، از بس که از اين راه خسته شده و ترسيده بودم، از وحشت از خواب پريدم و بيدار شدم.
آنگاه متوجه شدم که همان راهي که قبلاً خودم طي مي کردم و برنامه هاي قبلي من در تهذيب نفس که براساس سنت پيغمبر اکرم و سيره و روش اهل بيت و دستورات شرع مقدس توأم با توسل به آن ذوات مقدسه و محبت به خدا و اولياء خدا بود همان راه صحيح بود که در خواب آن را به صورت شارع الرسول به من نشان دادند و اين راهي که جديداً انتخاب کردم صحيح نيست و به طور کلي هرگونه مسير و جاده اي غير از جاده ي رسول خدا و اهل بيت گراميش باطل، مردود و محکوم به فنا و نابودي است.
فرمودند از آن پس تا حالا نزد آن آقا و هيچ کس ديگر در اين موضوع نرفتم و هيچ گاه در اين مسير اعتقاد کامل به کسي نداشته ام و حالت مريد و مراد بازي بصورت چشم و گوش بسته که در عرفان متداول فعلي ديده مي شود در کار من نبود گر چه ممکن بود که با بعضي از آنها هم رفاقت صميمانه پيدا کرده باشم.
اين الگوي عيني و کارآمدي است که ما مي توانيم به شما ارائه بدهيم، الگوي کامل و جامع و ضربتي و بلامنازع و بي شک و شبهه که از متن تعاليم ديني اهل بيت گرفته شده.
بعد از اين داستان ايشان فرمودند: کساني که اهل تقوي بودند و مطلقاً در زندگي خود خواسته ي خدا را و شرع مقدس را بر خواسته خود و ديگران مقدم مي داشتند و به اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام محبت داشتند و فقط معارف ائمه معصومين عليهم السلام را به ديگران منتقل مي کردند نه حرف هاي زيد و عمر و بکر را و چيزي از خود در مقابل ائمه معصومين عليهم السلام ابداع و اختراع نمي کردند و تسليم مطلق قرآن و سنت همراه با درايت بوده اند به آن ها علاقه ي شديد و ارادت خالصانه اي داشتم چون اين ها که تشنه گان معرفت را از سرچشمه زلال معصوم عليه السلام دست نخورده و با رعايت امانت سقايت مي کنند خيلي ارزش دارند.
البته معقتديم که بر عرفان و فلسفه نقدهايي وارد است، اما نوع فعاليتهاي برخي موسسات و سايتها در اينباره، آيا منجر به دوري جوانان از اصل عرفان و معنويت نميشود؟
ما معتقديم که آنچه که موجب مي شود جوانان ما از اصل عرفان و معنويت فاصله بگيرند سه مورد اساسي است:
۱- مطالب خلاف ضروريات دين و خلاف شرعي است که از عرفا ديده مي شود مثل همان قصه ي خوردن ليوان خون. مثل آن کس که مي گويد: من از گفتن لا اله الا الله شرم دارم.
يا خوردن شراب را موجب نورانيت قلب مي دانند که مدرکش در جلد چهارم اسفار ملاصدرا هست.
يا مي گويد انسان که به مرحله ي يقين مي رسد تکاليف از او ساقط مي شود.
يا مي گويد عالم قديم است.
يا مي گويد فرعون ذهب طاهراً و مطهراً .
يا مي گويد تمامي عبادت ها عبادت خداست، بت پرستي عين خدا پرستي است، ذکر پرستي و فرج پرستي و گوساله پرستي خدا پرستي است.
يا منکر معاد جسماني قرآني مي شوند.
يا بر خلاف نص صريح قرآن صلح کلي هستند و همه ي فرق و اديان را قبول دارند و همه را اهل نجات مي دانند و هيچ تفاوتي بين هيچ دين و مذهبي قائل نيستند.
وقتي جوان هاي ما اين حرف ها را از عرفا مي شنوند، مي گويند اگر عرفان اين است که خاک بر سر چنين عرفاني با اهلش.
۲- ادعاهاي بسيار بزرگي که معمولاً عرفا هر کس براي خودش دارد و در ضمن عرفاي ديگر را هم تکفير مي کند کما اينکه مي بينيم کساني که ادعاي قطبيت دارند بقيه ي اقطاب را هر کس که باشد کافر مي دانند، تکفيري هاي اصلي اين ها هستند.
مثلاً خودشان را خاتم الاولياء مي دانند!!
يا خودشان را از پيغمبر بالاتر مي دانند مثل مولوي که بايزيد را بالاتر از پيغمبر مي داند!! و خودش گفته لواء من از لواء پيغمبر عظيم تر است.
يا مثلاً يک عارف نمايي در مورد قطبش گفته او ولي الله است، قرآن است، لا يمسه الا المطهرون و امام سجاد عليه السلام پشت سر او نماز مي خواند!!!
يا خودش را يا قطبش را خدا مي داند که مولوي اشعار زيادي در اين باره دارد، مثلاً براي شمس مي گويد:
فاش بگويم اين سخن شمس من و خداي من
يا از زبان بايزيد مي گويد:
گفت مستانه عيان آن ذوفنون لا اله الاها انا فاعبدون
آن ديگري ادعا مي کند: لا تأخذني سنة و لانوم!!
يا ادعا مي کند که اين مثنوي هم قرآن است لا يَمَسُّهُ إِلاَّ الْمُطَهَّرُونَ!! لا يَأْتيهِ الْباطِلُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ لا مِنْ خَلْفِهِ!!
ابن عربي هم براي کتاب فصوص خود همين ادعا را کرده است.
و آقاي ديگري گفته: جا دارد ملاصدرا بگويد: اليوم اکملت لکم عقلکم و اتممت عليکم نعمتي!!
يا آن درويش جن باز ادعا کرده: تمام عالم در قبضه ي قدرت من است و همه ي عالم را مي بينيم!! و امثال ذلک، در حالي که در عمل کسي چيزي از آنها نديده و غالباً رسوا شده اند.
مردم ما و جوان هاي ما چنين ادعاهايي را که مي بينند بطور کلي از عرفان زده مي شوند، مي گويند اگر عرفان اين است که اين ها براي به چنگ آوردن دنيا در رقابت هستند نفرين بر اين عرفان پس بگذار ما برويم دنبال الواتي خودمان جرمش کمتر از اين عرفانهاست.
۳- مورد ديگري که موجب مي شود جوانان ما از اصل عرفان و معنويت بگريزند، مفاسد اخلاقي و کارهاي خلاف شرع اين آقايان است و هم چنين، دروغ ها و تهمت ها و توهين هاي مدعيان عرفان و معنويت به مخالفين خود بخصوص به شخصيت هاي طراز اول شيعه.
مثلاً: يک شيخکي در مشهد که از مدافعان افراطي فلسفه و عرفان التقاطي است و در ضمن فرزند مجاهدين خلق هم هست، يک روزي به دعوت دفتر تبليغات اصفهان آمد به مدرسه ي صدر اصفهان و گفت: «شيخ صدوق قومي (نژاد پرست) بوده با همه بد بوده» که فايل صوتي او در سايت دارالصادق هست.
و گفته در کتاب هاي علامه ي مجلسي يک مطلب پخته و بدرد بخوري نيست اگر چيزي باشد مال ملاصدراست.
و توهين هايي به علامه ي حلي که او بصيرت نداشت، توهين به شيخ طوسي، به شيخ مفيد، تهمت هاي عجيب و غريبي به علماي بزرگ شيعه زد که ما نظرات همه ي فقهاء را در اين مورد جمع آوري کرديم و منتشر کرديم و فقهاء همه بر دروغگو بودن اين شيخک تصريح کردند. اتفاقاً دفتر تبليغات اسلامي حوزه ي علميه ي قم هم در نامه اي مطالب اين صوفي را ردّ کرده است. (به سايت دارالصادق مراجعه کنيد.)
يا آن ديگري از افراد اين فرقه براي به کرسي نشاندن عقايد باطل و خرافي خودش نسبت هاي دروغ به امام صادق عليه السلام داده و از توحيد مفضل مدرک کلي داده که اساساً دروغ است ضمن اين که منکر علم غيب امام صادق عليه السلام هم شده.
ياآن ديگري از يک عارف نماي ديگري گفته: مرجعي که با وحدت وجود مخالف است به يک الاغ نمي ماند.
اولاً اين تعبير از يک شخص مدعي عرفان و علم!! بزرگ ترين جرم و بهترين دليل بر عارف نبودن و جاهل بودن اوست.
يکي از افراد اين فرقه براي به کرسي نشاندن عقايد باطل و خرافي خود نسبت هاي دروغ به امام صادق عليه السلام داده که از توحيد مفضل مدرک کلي داده که اساساً دروغ است ضمن اينکه منکر علم غيب امام صادق هم شده.
و در ثاني او با اين حرف به تمامي فقهاء از صدر اسلام تا کنون توهين کرده و همه را از الاغ بدتر دانسته.
مخالفت مرحوم امام و رهبر انقلاب با وحدت وجود را برايتان گفتم. اين الفاظ رکيک از دهان مدعيان فلسفه و عرفان در مي آيد.
يکي از همين افراد گفته: کساني که با ارسطو مخالفند، گستاخ، ژاژخواه ،خردسال، خام و کج انديش و بيهوده گو هستند.
اين در حالي است که مرحوم امام و همه ي فقهاء و حتي بسياري از فلاسفه با ارسطوي بت پرست مخالفند.
و موارد ديگر و ضرب و شتم ها، انگ بستن هاي سياسي و تهديدها که نسبت به مخالفين فلسفه و عرفان انجام مي شود آن هم از ناحيه ي مدعيان عرفان و معنويت.
خلاصه جوانان ما که از عرفان و معنويت و بلکه گاهي از اصل دين زده مي شوند به خاطر اين سه جهتي است که عرض شد وگرنه مخالفين فلسفه و عرفان التقاطي فقط نقدهاي علمي خودشان را مطرح کرده اند به طوري که تا کنون احدي از آنها نتوانسته پاسخي به اين نقدها بدهد، من از ناحيه ي اين ها توهيني نديده ام، چيزي که هست وقتي پيروان مکتب اهل بيت يک مطلبي را به عنوان نقد از آنها منتشر مي کنند آنها از بس خودشان را بزرگ مي بينند فکر مي کنند به آنها توهين شده است. در مثل گفته اند دزد از سايه ي خودش هم مي ترسد. پس فلاسفه و عرفا اهل توهين اند نه منتقدين، اين توهين هاي بد و رکيک و نيز مفاسد اخلاقي بعضي از اين فرقه ها موجب فاصله گرفتن جوانان از عرفان مي شود.